نمیدونم چرا حس میکنم حوصلمو نداره

رفته خونه و بنظرم شاده و داره کارایی که دوست داره رو با آدمایی که دوست داره و عاشقشونه انجام میده

ولی خب اینا دلیل این نیست که شاد باشه

شاید هم با من صادقه و ناراحتی شو نشون میده

و شاید این که ذوق میکنم برای کار جدیدش و خب دوست نداره نشون بده و من اصرار میکنم باعث میشه نخواد صحبتو ادامه بده و حال خوبش از بین نره

همیجوریش هم این دانشگاه کوفتی ناراحتش میکنه

هر چی که هست برای کاراش یه دلیلی داره

ولی این که من اجازه داشته باشم بپرسم موضوع جداگانه ایه:)

دوست داشتم یه بار صادقانه هر چی حس داره رو بگه بهم

هر حسی که قلبا داره رو

ولی خب شاید گفتن براش سخته و بخواد بنویسه

خب بنویس ای امید زندگی

شاید توی متنی که یک سال پیش قول داد برای تولدم بنویسه و زمانشو ولی قول نداد، توی اون بنویسه

 

کلا کاش دستگاهی بود که دستم رو روش میذاشتم و عشق و علاقه و حس تو قلبمو نشون میداد. حس میکنم اگه ایمان میورد بهش خیلی چیزا فرق میکرد.

ولی خب الان دستگاه نیست بعیدم میدونم حالا حالاها بیاد:)

پس همه تلاشمو میکنم تا ایمان و باور و اعتمادو براش بسازم


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها